ترجمه
Comment 1

روش در گروندریسه: ارزش مازاد، کار مازاد و رهایی از کار

نسخه‌ی چاپی (پی دی اف)

 

نوشته‌ی: پل استیسی

ترجمه‌ی: سهراب نیکزاد

 

 

چکیده: بررسی دقیق گزیده‌فرازهای گروندریسه نشان‌ می‌دهد که همانا راه ‌و روش مارکس در بازگردان سر هگل به جای خود، پرداختن به این موضوع است که چگونه پیش‌روی درون‌ماندگار منطق سرمایه در جهانْ آفریننده‌ی مجموعه‌ای از تعیّن‌های این‌جهانی است که، از همین رو، خودِ سپهر فعالیت انسانی به‌شمار می‌‌آید. چرخش‌های دیالکتیکی در فهم مارکس از مازاد – از ارزش مازاد گرفته تا کار مازاد، تا اوقات فراغت که نقد سرمایه را ممکن می‌کند – حکایت از این دارد که چگونه قانون درون‌ماندگار پیشروی [unfolding] سرمایه شرایط این‌جهانی بینواسازی و نیز ظرفیت بالقوه برای رهایی را فراهم می‌کند. با این حال، این ظرفیت – که در امکان خودکارسازی که بسیار از آن گفته‌اند تحقق می‌یابد – فقط با مبارزه‌ی سیاسی ظهور می‌کند؛ این ظرفیت به ‌خودی‌خود به واقعیت نمی‌پیوندد.

یکی از بسیار بحران‌های حاضر و نیز پیش‌بینی‌شده‌ی سرمایه‌داری که بیش‌ از همه حرفش به میان می‌آید ظهور خودکارسازی است. «پل ریویِر»‌های[1] امروزی از هر مسلک‌ سیاسی‌ای به ما هشدار می‌دهند که ماشین‌ها در راهند تا شغل‌هامان را از ما بگیرند.[2] بسیاری در میان چپ‌گراها‌‌ به‌ نظرم به‌درستی این را یک فرصت می‌دانند؛ فرصتی که بخش مشهورِ «قطعه‌ی ماشین‌‌ها»‌ی مارکس پیش‌بینی کرده است، این‌که بارآوری فزونی‌گرفته‌ی ماشین‌آلاتْ شرایط رهایی گسترده‌ از کار را فراهم می‌کند. این قطعه بحث‌و‌جدل زیادی در پی داشته است، و من در این‌جا تمایلی به بازگویی این بحث‌ها ندارم. البته در آغاز باید مختصری از جایگاه این قطعه – و به‌ویژه برداشت آن از «عقل عمومی» – در توصیفات مارکسیستی و پسامارکسیستی از شرایط سرمایه‌داری اواخر سده‌‌ی بیستم و اوایل سده‌ی بیست‌ویکم بگوییم.

مارکس می‌نویسد که «رشد سرمایه‌ی پایا نشان می‌‌دهد که دانش عمومی جامعه تا چه اندازه به یک نیروی تولیدی مستقیم بدل شده و از همین رو شرایط فرایند زندگی اجتماعیْ خود تا چه اندازه تحت کنترل عقل عمومی قرار گرفته و بنا به آن دگرگون شده است.»(1973، 706) به‌نظر می‌رسد مارکس در این‌جا چرخشی را از نظریه‌ی کار پایه‌ی ارزش به به‌اصطلاح «اقتصاد دانش» معاصر ما مطرح می‌کند. همان‌طور که در ادامه روشن می‌شود، گمان نمی‌کنم که باقی مطالب این قطعه – یا اساساً سایر بخش‌های گروندریسه – مؤید این برداشت باشد، هرچند اگر مجزا به این جمله بنگریم برداشتی‌ست پذیرفتنی. در هر حال، این تصور که دانش را می‌توان یک «نیروی تولیدی مستقیم» برشمرد، ایده‌ی بنیادی کتاب امپراتوری، مایکل هارت و آنتونی نگری(2001) است، کتابی که نفوذش بسیار بیش از دقتی‌ست که دارد، دست‌کم از لحاظ برداشتش از حرکت کنونی سرمایه.[3] از نظر هارت و نگری «آن نقش اساسی در تولید ارزش مازاد که در گذشته از آنِ نیروی کارِ کارگران کارخانه‌های بزرگ بود، امروزه هرچه بیش‌تر بر عهده‌ی نیروی کار فکری، غیرمادی و رسانش‌پذیر [communicative] است.»(2001، 29) در حالی که زمانی محل کار عرصه‌ی ممتاز مبارزه به‌شمار می‌آمد، امروزه شاهد «نافرمانی و سرکشی در سراسر مجموعه‌ا‌‌ی از فعالیت‌های کاری» هستیم، یعنی در «همه‌ی عناصر نسبت‌مندی که امر اجتماعی را تعیین می‌کند.» (29) هارت و نگری به این نتیجه می‌رسند که «دوران ما همانی‌ست که مارکس از آینده تصور می‌کرد.»(364) پائولو ویرنو به همین ترتیب استدلال می‌کند که «دانش انتزاعی … کاملاً در شرف بدل شدن به نیروی اصلی تولید است» هم‌چنان‌که کارگران به آن «مخزنی از مهارت‌های شناختی» بدل می‌شوند که «نمی‌تواند در قالب ماشین‌آلات شیئیت یابد.»(2007، 3، 6)[4] از همین روست که «سهیم شدن در عقل عمومی به بنیان واقعی هر نوع پراکسیسی بدل می‌شود.» (2007، 8)

ما در این‌جا با آمیزه‌ی غریبی از جبرباوری و اراده‌باوری روبه‌روییم که مشخصه‌ی برداشت‌های اتونومیستی از این قطعه است: جبرباور، از این رو که گمان می‌کنند شرایط ویژه‌ی پساسرمایه‌داری پیشاپیش بدون هر نوع مبارزه‌ی سیاسی برای دستیابی به آن فرا رسیده است، و اراده‌باور از این نظر که همین فرارسیدن این شرایط پذیرای کارگران است تا هرجا که با نیروهای سرمایه تماس دارند خودانگیخته در برابر سرمایه بایستند.[5] البته، همان‌طور که تونی اسمیت در نقد خود به ویرنو و کارلو ورچلونه استدلال می‌کند، در سرمایه‌داری مسئله‌ی سهیم شدن در عقل عمومی همواره «به‌شیوه‌ای نظامند محدود» بوده است، از جمله در زمانه‌ی ما که «هم‌چنان به‌شکل چشم‌گیری کم‌سرمایه‌گذاری در دانشِ معطوف به برآورده کردن خواسته‌ها و نیازهای انسان تداوم دارد.»(2013، 228) از این گذشته، هارت و نگری با این استدلال که کار مولد از طریق «فکر و عاطفه» به‌وجود می‌آید، ‌فقط موجب فهمی از انقلاب نمی‌شوند که به‌طرز شبهه‌ناکی مجیزگوی روشنفکران است، بلکه نظریه‌ی کار پایه‌ی ارزش را کنار می‌گذارند که سنگ‌بنای نظریه‌ی مارکس درباره‌ی طرز کار درونی سرمایه است، و بس مهم‌تر این‌که ناگزیری بحران در سرمایه‌داری را دیگر خصیصه‌ای تعیین‌کننده نمی‌دانند. (2001، 365) این اندیشمندان با متصور شدنِ انقلاب در همه‌جا، شالوده‌های واقعی‌ای را از میان بر می‌دارند که تغییر تاریخی با تکیه بر آن‌ها امکان وقوع می‌یابد. هری فردریک پیتس استدلال می‌کند که «روایتی که در امپراتوری از بحران و تغییر شاهدیم، تاریخ را درکل خالی از مبارزه‌ی طبقاتی به تصویر می‌کشد.»(2017، 336) این جمع‌بندی را می‌توانیم به سوگیری‌هایی درون مارکسیسم معاصر نیز تعمیم بدهیم که به پیروی از امپراتوری سربرآورده‌اند.

مارکس، کاملاً برخلاف امپراتوری، نشان می‌دهد که امکان رهایی از کار وجود دارد، اما واقعیت این‌که تحقق این امکان فقط با مبارزه‌ی سیاسی صورت می‌گیرد: «انسان‌ها خودْ تاریخ‌شان را رقم می‌زنند اما نه به اختیار تام خود؛ نه در شرایطی که خود برگزیده باشند.»(مارکس، 2010، 146) مارکس در «قطعه‌ی ماشین‌‌ها» هنگامی که فوریه را به باد انتقاد می‌گیرد که تصور می‌کند کار می‌تواند با وجود مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری به‌شکلی سحرآمیز به بازی بدل شود همین ضرورت را روشن می‌کند، و به‌علاوه این «قطعه» با این سطرهای بسیار مهم پایان می‌یابد:

«اگر ما جامعه‌ی بورژوایی را در دورنما و کلیت آن درنظر بگیریم، همواره خود جامعه، یعنی خود انسان در مناسبات اجتماعی‌اش، به‌عنوان نتیجه‌ی نهایی فرایند تولید اجتماعی پدیدار می‌شود…. افراد یگانه سوژه‌های آن هستند، البته افرادی در روابط با یکدیگر، که به همان اندازه که آن را بازتولید می‌کنند از نو آن را تولید می‌کنند. فرایند دائمی حرکت خود آن‌ها که همین که خود را در آن بازسازی می‌کنند، جهان ثروتی را که می‌‌آفرینند از نو بازسازی می‌کنند.»(1973، 712)

این سطرها جبرباورانه به نظر می‌آیند – انسان‌ها محصول جامعه‌اند – البته این نتیجه‌ی بی‌توجهی به پادحرکتی‌ست که افراد بدین وسیله مناسبات اجتماعی خویش را «بازتولید و از نو تولید می‌کنند». مقصود این فراز نه جبرباورانه است نه اراده‌باورانه بلکه عیان کردن عاملیت در دل حدومرزهای اجبار است. با این حال مهم‌ترین نوع کاربردش تا حد زیادی اخلاقی است. مارکس استدلال می‌کند که هدف غایی جامعه نه خلق ثروت یا ارزش‌افزایی بلکه بازتولید مردم است؛ در لفافه بدین معناست که یک جامعه را بایستی از روی مردمانی که می‌پروراند سنجید. به این ترتیب برخلاف آلتوسر، من اصرار دارم که مارکسیسم با انسان‌باوری، ولو با نوع خاصی از آن، کاملاً هم‌خوانی دارد؛ چه‌بسا انسان‌باوری نزد مارکس را بتوان در حکمِ چیزی پنداشت که هنوز به آن دست نیافته‌ایم، هنوز با آن درگیریم هم‌چنان‌که با پیشاتاریخ انسان.

آن‌چه من در این‌جا انسان‌باوری مارکس می‌نامم می‌تواند برای مفهوم‌پردازی نسبت او با هگل به کار ما بیاید، به‌علاوه در ادامه قصد دارم چند راستای فکری از گروندریسه را با تشریح برخی نکات پایه‌ای درباره‌ی روش مارکس دنبال کنم. در واقع، همان‌گونه که میکائیل هاینریش اشاره کرده است، در گروندریسه مسائل روش‌شناختی دست بالا را دارد و از همین رو محل مناسبی برای یافتن نظراتی‌ست که به دل‌مشغولی اصلی من بازمی‌گردد: رابطه‌ی بین کار مازاد و ارزش مازاد، همانا رابطه‌ای که هم‌ز‌مان مفهومی‌ و تاریخی به‌شمار می‌آید.[6] در توجیه این ادعا تمایل چندانی به انتخاب گروندریسه یا سرمایه ندارم. به گمانم کمابیش واضح است که گروندریسه یادداشت است، به‌طوری که در آن برخی از مفهوم‌های اساسی سرمایه – به‌ویژه کار انتزاعی و زمان کار اجتماعاً لازم – کاملاً به سرانجام نرسیده‌اند، و باز هم به همان‌ اندازه واضح است که این متن سرشار از بینش در بسیاری از حوزه‌های اندیشه است که درکل با آن‌چه نقدگری بالیده‌ی مارکس می‌شماریم می‌خواند، و به‌راستی، در کمال شگفتی، توانسته مفهوم‌های اساسی و عناصر استدلالی هر سه مجلد سرمایه را در یک متن بگنجاند.

مسلماً بدیهی‌ترین نکته‌ای که درباره‌ی این متن می‌توان تشخیص داد این است که چه‌قدر عمیقاً هگلی‌ست، دِینی که عمدتاً به واسطه آثار بعدی مارکس به فراموشی سپرده می‌شود. این نکته برای آنانی که مایلند هگل را به‌عنوان یک ایدئالیست کنار بگذارند به قدر کافی رضایت‌بخش است، اما به‌نظرم می‌توان ویژگی نقد مارکس به هگل را با نگاه به برخی فرازهایی دریافت که بیش ‌از همه به دین او به هم‌وطنش پشت می‌کند. ادعای من قدری جسورانه است: سرمایه برای مارکس همان‌‌ چیزی‌ست که روح جهانی برای هگل بود؛ روند دقیقی که مارکس با آن سر هگل را به جای خود باز می‌گرداند، پرداختن به این موضوع است که چگونه پیشروی درونی منطق سرمایه در جهان ما آفریینده‌ی مجموعه‌ای از حدومرزهای دنیای واقعی‌ست که از همین رو سپهر واقعی کنش انسانی به شمار می‌آید. به این ترتیب، من به‌رغم اختلاف با آلتوسر درباره‌ی انسان‌باوری مارکس، بیش‌تر هم‌سو با جان‌مایه‌ی ادعای او می‌گویم که «فهمیدن هگل بدون بررسی و فهم کامل کتاب سرمایه ممکن نیست.»(1971، 712)

 من در راستای اثبات این ادعا در ادامه با استفاده از مجموعه‌ای از فرازهای مهم در گروندریسه، مسیر دیالکتیکیِ مفهوم مازاد را نزد مارکس ردیابی می‌کنم، به‌عنوان شیوه‌ای برای بررسی آن‌چه مارکس محدودیت‌ها و موانع تولید سرمایه‌داری می‌شمارد. به این منظور عمدتاً ایده‌های مکتب آلمانی نقد ارزش [wertkritik] را پیگیری می‌کنم که نشان می‌دهد فهمی درست از مارکس بسته به مسئله‌ی ارزش و عطش سیری‌ناپذیر سرمایه به ارزش‌افزایی ارزش است[7] در واقع، حال‌و‌هوای آرمان‌شهری «قطعه‌ی ماشین‌ها» تا حد زیادی بر گرایش مشهور نرخ سود به کاهش در پی افزایش خودکارسازی متکی‌ست. مارکس استدلال می‌کند که «نرخ سود وابسته است به نسبت جزئی از سرمایه که به ازای کار زنده مبادله می‌شود و جزئی از آن که در شکل مواد خام و وسایل تولید وجود دارد. بنابراین، هرچه جزء مبادله‌شده با کار زنده کوچک‌تر شود، نرخ سود کم‌تر می‌شود.»(مارکس، 1973، 747)[8] اشتیاق به خودکارسازی – برای‌ افزایش بارآوری – از تلاش برای کسب ارزش مازاد نسبی ناشی می‌شود، اما تا جایی که انسان‌ها را از فرایند تولید بیرون می‌راند می‌تواند به کاهش مجموع ارزش مازادِ (در سطح کل سرمایه‌ی اجتماعی) آفریده‌ی کار انسانی نیز بینجامد. ماشین بیش‌تر، کار انسانی کم‌تر؛ کار انسانی کم‌تر، ارزش مازاد کم‌تر. از این رو، خودکارسازی به دلیل تضادهای درونی خود سرمایه‌داری روی می‌دهد، اما هم‌زمان به مانعی در کارکرد آن بدل می‌شود. خودکارسازی با چنین توصیفی به‌نظر بسیار هگلی می‌رسد، اما شیوه‌ی عملکرد آن بی‌تردید تاریخی‌ست: ماشین‌های واقعی هستند که دارند کار را از انسان‌های واقعی می‌گیرند.

این پویه به سبب رابطه‌ا‌ی معین بین آن‌چه مارکس کار لازم و کار مازاد می‌نامد پدیدار می‌شود: کار لازم کار‌ی‌ست که برای بازتولید کارگران ضروری به‌شمار می‌آید؛ کار مازاد کاری‌ست که سرمایه‌دار افزون بر هزینه‌های بازتولید کارگران می‌ستاند. کار مازاد نام دیگر استثمار است. مارکس می‌نویسد که «آن‌چه در سویه‌ی سرمایه‌ به‌مثابه‌ی ارزش مازاد پدیدار می‌شود، در سویه‌ی کارگر دقیقاً به‌عنوان کار مازاد ورای احتیاجاتش به‌عنوان کارگر جلوه می‌کند.»(مارکس، 1973، 324) از این رو مارکس ادامه می‌دهد:

«… این قانون سرمایه است که کار مازاد و زمانِ در دسترس{و قابل‌تصرف} بيافریند؛ و فقط از طریق به‌جنبش درآوردن کار لازم قادر به انجام چنين کاری است، – به عبارت دیگر، به مبادله با کارگر بپردازد. از همين رو گرایش سرمایه به این‌سو است که تا سرحد امكان کار بيش‌تری ایجاد کند؛ به همان ميزان که به کاهشِ کار لازم به کم‌ترین مقدار گرایش دارد. و علت گرایش یکسان سرمایه به افزایش جمعيتِ کارکننده و در عين حال، حفظ دائمیِ بخشی از این جمعيت به‌مثابه‌ی جمعيت مازاد از همين روست؛ جمعيتی که در وهله‌ی نخست، یعنی تا زمانی که سرمایه نمی‌تواند ارزش‌افزایی کند، بی‌فایده است.»(399)

سرمایه که گسترش یابد، به کار بیش‌تری هم نیاز دارد. و با وجود این، اشتیاق به ارزش مازاد نسبی سرمایه‌دار را به کاهش کار موجود در کالا وامی‌دارد. این گرایش متضادْ گونه‌ای «ارتش ذخیره‌ی مستمندان» را ایجاد می‌کند، کارگرانی که از تولید بیرون رانده شده‌اند اما با این همه در صورت نیاز سرمایه به خدماتشان هم‌چنان در دسترس‌اند. در این فراز، «زمان در دسترسِ» کار مازاد مترادف با جمعیتی عاطل ‌و باطل است. مارکس می‌نویسد که «رشد کار مازاد متناظر است با رشد اضافه‌جمعیت…. فقط در شیوه‌ی تولید متکی بر سرمایه است که بی‌نوایی همچون نتیجه‌ی خود کار ظاهر می‌شود.»(604)

کار مازاد درحالی که جمعیتی عاطل‌ و باطل یا به ‌بیان مارکس بی‌نوایی «مجازی» را مجسم می‌کند، ناز ‌و نعمت نیز می‌آفریند، همان‌طور که مارکس در یکی از پرشمار پانویس‌های شایانِ‌توجه خود گوشزد می‌کند:

«ایجاد کار مازاد در یکسو متناظر است با ایجاد کارِ {به لحاظ کمّی} منفی، بیکارگی نسبی … از سوی دیگر. این نكته نخست از دید سرمایه بدیهی است و سپس از دید طبقاتی که در درک بداهت این نكته با سرمایه شریک‌اند: بینوایان، گماشتگان به کارهای پست و حقير، چاکران و غيره، که از قِبَل محصول مازاد زندگی می‌کنند. در عطف به کل جامعه، ایجاد زمان در دسترس و پس از آن ایجاد زمان توليد علم، هنر و غيره. سير تكوین جامعه به ‌هيچ ‌روی چنين نيست که چون فردی نياز اضطراری‌اش را ارضا کرده است، پس به ایجاد مازاد می‌پردازد؛ بلكه از آن‌روست که یک فرد یا طبقه‌ای از افراد ناگزیر شده است بيش از آن‌چه برای ارضای نياز اضطراری‌اش لازم است، توليد کند؛ از آن‌روست که کار مازاد در یک‌سو، وضع‌کننده‌ی فراغت و ثروت مازاد در سویه‌ی دیگر است. واقعيت این است که تكوین و توسعه‌ی ثروت فقط در این تضادها [Gegensatze] وجود واقعی دارد: بالقوه، تكوین و توسعه‌ی ثروت همانا امكان سپری کردن و غلبه بر این تضادهاست.»(401)

تیزبینی فوق‌العاده‌ی این فراز مسیری را روشن می‌کند که در آن چاکران و گماشتگان به کار‌های پست و حقیر به دانشمند و هنرمند تبدیل می‌شوند که هرکدام به‌نحوی متمایز اما مرتبط به کار دیگران متکی‌ست. کار مازاد و لازم بدین‌ترتیب صرفاً وجوهی ناسازگار از یک روز کاری کارگر نیستند. آن‌ها به‌علاوه ساختار‌های جامعه‌ای هستند که وقف تولید ارزش مازاد شده است. یک بار دیگر شاهدیم که یکی از قوانین حتمی سرمایه – همانا شکاف بین اجزای لازم و نالازم روز کاری – به یکی از شرایط بیرونیِ عمل‌کرد سرمایه بدل می‌شود. و این واقعیت بیرونی نیز سد راهِ ظرفیت بالقوه‌ی نهفته در این شکل از سازمان اجتماعی برای آزادی می‌شود.

دلیل این اتفاق هم تا حدی به این روند بازمی‌گردد که سرمایه‌داری نیاز ویژه‌ی خود به کار مازاد را به یک ضرورت عام اجتماعی، با اجزای سوژه‌بنیاد و ابژه‌بنیاد، تسری می‌دهد:

«سهم تاریخیِ بزرگ سرمایه، آفرینش همين مازاد، همين کار زائد از منظر ارزش مصرفیِ صِرف، به‌منزله‌ی وسيله‌ی صِرف معاش است، و تقدیر تاریخی‌اش آنگاه به انجام می‌رسد که از یکسو نيازها چنان تكوین یافته‌اند که کار مازاد، ورای آن‌چه ضروری است، خود به نيازی عام مبدل شده و نيازهای فردی از آن سرچشمه می‌گيرند و از سوی دیگر کوشایی در کار، که به‌ضرب انضباط سرمایه… به سطح و مرتبه‌ای رسيده که به ویژگی عام نوین بشر بدل شده است.»(325)

کار مازاد همان‌طور که دیدیم کاری‌ست فراسوی ضرورت؛ پیش‌ از همه ارزش مازاد ا‌ست اما در این‌جا به نتیجه‌ی آن ارزش مازاد اشاره دارد: کالاها و به‌ویژه کالاهای غیرضروری. هنگامی که افراد خواسته‌های بیش‌تری می‌یابند – و از سوی دیگر، هنگامی که سرمایه اینان را به گونه‌ای اخلاق کار ارشاد کرده است که مارکس (و از جمله ای. پی. تامپسون) خاطرنشان می‌کند پرولتاریای تازه‌آزادشده بارها از آن تن زده است – کوشایی همگانی در کار به یک ویژگی نوعی بشر مبدل می‌شود: انسانی نو زاده می‌شود، انسانی که هم‌ز‌مان وقف کار شده است و وقف تولید کالاهای تجملی فراهم‌شده. مارکس در این فراز طرحی کلی از ساختمان نیازهای مصنوعی ویژه‌ی سرمایه‌داریِ کالایی بالیده و همچنین نظم اجتماعی پشتیبان آن ارائه می‌کند. البته مارکس در این‌جا به همین بسنده نمی‌کند:

«سرانجام زمانی که تكامل نیروی بارآورِ کار … به سطح و مرتبه‌ای رسيده‌ است که تصاحب و حفظ ثروت عمومی از یک سو مستلزم زمان کارِ کم‌تری برای کل جامعه است و از سوی دیگر جامعه‌ی کارکنان با فرآیند پيش‌تازنده‌ی بازتوليدش … رابطه‌ای علمی برقرار می‌کند … [آنگاه سرمایه] عناصر مادّیِ تطوّرِ فردیتی غنی را می‌آفریند که هم در توليد و هم در مصرف‌اش همه‌جانبه است….»(همان)

این شکل نهایی ــ همانا جامعه‌ای است به‌نحوی معقول برنامه‌ریزی‌شده که می‌تواند عاطل و باطل ماندن را به فردیتی بالیده دگرگون کند – همانی‌ست که «در آن ضرورت طبيعی در شكل بی‌واسطه‌اش ناپدید شده است؛ زیرا، جایگاه ضرورتِ طبيعی را ضرورتی تاریخاً آفریده‌شده اشغال کرده است»(همان). روشن‌تر بگوییم، سرمایه نیازهای مصنوعی می‌‌سازد و از این رو شرایط چیرگی بر نیازهای اولیه‌ی انسانی را می‌آفریند. این پیروزی بر نیازهای طبیعی طعنه‌آمیز نیست؛ مارکس واقعاً توانایی مولد سرمایه به برآوردن نیازهای اساسی انسان را می‌ستاید. ما در این‌جا با نمونه‌ای تمام‌عیار از دیالکتیک روبه‌روییم. به همان ترتیب که پیش‌تر گماشتگان به کارهای پست و بی‌نوایان به دانشمند و هنرمند تبدیل می‌شدند، در این‌جا نیز نیازهای مصنوعی از آگاهی کاذب سرمایه به فراروی از کمیابی مادی مبدل می‌شود. از همه مهم‌تر این‌که باز هم مانعی که سرمایه را از دستیابی به این تصویر آرمان‌شهری بازمی‌دارد «در خود سرمایه» نهفته است.

مارکس یکی از این موانع را در فرازی بررسی می‌کند که درباره‌ی روندی‌ست که «فرایند تحقق سرمایه» همواره یک «فرایند ارزش‌زدایی» نیز هست.(402)[9] ما در این فرازها – که به رابطه‌‌ای میان آن‌چه مارکس محدودیت‌ها و موانع برمی‌شمارد تکیه دارد – می‌توانیم دستگاه دیالکتیکی این متن را شاهد باشیم که با استفاده از انضمامی‌ترین نمونه‌سازی‌های خود از دنیای واقعی کار می‌کند. دیگر این‌که گمان نمی‌کنم مارکس این دو اصطلاح را کاملاً همسان به‌کار می‌‌بَرد، بلکه برداشت من این‌ است که او هرگاه می‌گوید «محدودیت»، در کل به یک قانون درونی سرمایه اشاره دارد در حالی که مقصودش از «مانعْ» شرایطی بیرونی‌ست. آن‌چه سرمایه معمولاً انجام می‌دهد این‌ست که «هر یک از این محدودیت‌ها را مانعی در برابر خود تلقی می‌کند» و به این ترتیب «در تصورْ از آن‌ها درمی‌گذرد» اما «به‌هیچ روی نتیجه نمی‌شود که آن‌ها را به‌طور واقعی نیز پشت سر گذاشته باشد.»(410) در این‌جا نکته‌ی اصلی این‌ است که سرمایه تضادهای درونی خود را با ایجاد ساختارهایی در دنیای واقعی مدیریت می‌کند، اما با این حال، این ساختارها هرگز نمی‌توانند این تضادهای درون‌ماندگارِ شکل سرمایه را رفع کنند.

مارکس در بافتار ویژه‌ای که می‌خواهم به آن بپردازم، نگاهش را از جهان تولید به گردش جابه‌جا می‌کند و در این بین از آن‌چه در سرمایه درونی می‌نماید به جهانی رو می‌گرداند که، در کمال شرمساری‌اش، سرمایه ‌ناگزیر در بطن آن به حیات خود ادامه می‌دهد. مارکس می‌نویسد که «در چارچوب فرایند تولید، تحققْ یکسره هم‌چون تولید کار مازاد ظاهر می‌شود.»(404) به بیانی دیگر، ارزش در تولید هم‌چون بخشی از خود محصول تصور شده است، اما با این حال ارزش واقعاً هیچ‌ کجا یافت نمی‌شود. ارزش هم‌چون انتزاعی اجتماعی فقط زمانی یافته می‌شود که تحقق‌یافته است، واقعیتی ساده که مجموعه‌ای از گرفتاری‌های این‌جهانی را پدید می‌‌آورد که مستقیماً به ارزش‌زدایی می‌انجامد. مارکس می‌نویسد که «اکنون همان موانع در بیرون از آن {فرایند تولید} ظاهر می‌شود.»‌(404) این موانع پرشمارند. پیش‌ از همه باید نیازی به آن محصول وجود داشته باشد؛ به بیان دیگر، ارزش مازاد مستلزم ارزش مصرفی است. آن‌چه در سرمایه به‌عنوان دو سویه‌ی کالا توصیف می‌شود در دنیای واقعی گرفتاری‌های آن سرمایه‌داری‌‌ است که به دنبال تحقق ارزش کالای خود در بازار است.

زمان گردش نیز به‌ همان اندازه مشکل‌آفرین است. چه‌قدر زمان می‌برد تا محصولات به فروش برسد؟ آیا زمان کار اجتماعاً لازم بایستی نسبت به زمان تولید محصول تغییر کرده باشد تا بتواند به کاهش ارزش بینجامد؟ و اگر این محصولات باید خریداری‌ شوند، پس نیازمندند به «خلق ارزش مازاد در نقطه‌ای دیگر تا چه‌بسا به ازای آن مبادله شوند.»(407) مارکس نتیجه می‌گیرد که «یک شرطِ تولیدِ استوار بر سرمایه عبارت است از تولید سپهری هماره گسترش‌یابنده از گردش، خواه این سپهر مستقیماً گسترش یابد، خواه کانون‌های تولید، به‌مثابه‌ی نقاط بیش‌تر، بر مدار همین سپهر ایجاد شوند.»(407)

مارکس سراسر این فرایند را مختصر و مفید جمع‌بندی می‌کند: «گرایش به سوی ایجاد بازار جهانیْ بی‌واسطه در خودِ مفهومِ سرمایه موجود و مفروض است. هر محدودیتی هم‌چون مانعی پدیدار می‌شود که باید پشت سر گذاشته شود.»(408) مارکس از قانون‌های درونی سرمایه‌داری – ضرورتِ ارزش‌افزایی ارزش – مجموعه‌ای از پیامدهای دنیای واقعی را برمی‌گیرد که یکسره به بازار جهانی منتهی می‌شود؛ با نشان دادن این‌که چه‌گونه محدودیتی درونی در قالب مانعی بیرونی شکلی انضمامی می‌یابد، مانعی که هم‌ز‌مان انبوهی از مشکلات جدید پدید می‌آورد، به‌علاوه‌ی راه‌حلی گذرا برای محدودیتی که با این ‌همه هرگز نمی‌توان کاملاً آن را رفع کرد. در این‌جا مقصود از این محدودیتْ این واقعیت است که سرمایه ناگزیر به تحقق یافتن در گردش است؛ نمی‌تواند بدون گذار به دنیای واقعی به‌ خودی ‌خود تحقق یابد، آن‌جا که این محدودیت به مانعی مبدل می‌شود، همانا افراد دیگری ممکن است خریدار کالای من باشند. بنابراین، خاستگاه‌های این محدودیت یکسره به گذارهای صوری‌ پایه‌ای باز می‌گردد که سرمایه باید هنگام حرکت از M به C به M› داشته باشد، پول به کالا تبدیل می‌شود تا به پول بیش‌تری مبدل شود. به بیان دیگر، همین‌که تولید نیازمندِ فرایندی بیرون از خود یعنی گردش می‌شود، ارزش مبادله‌ای با ارزش مصرفی محدود می‌شود، و هر یک به‌منزله‌ی محدودیتی بر توانایی سرمایه در ارزش‌افزایی ارزش عمل می‌کند. با این حال این محدودیت‌ها، همانا عناصری از قوانین درونی سرمایه، به‌ مدد مجموعه‌ای از شرایط بیرونی – مسیرهای تجاری، بازارهای جهانی – رفع می‌شوند که در ضمن رویه‌های سرمایه برای گذر از این محدودیت‌ها و البته هم‌زمان موانعی سر راه تحقق آن هستند. هرچه سرمایه برای تحقق خود به نقاط بیرونی بیش‌تری نیاز داشته باشد، احتمال بروز گونه‌ای فروپاشی در هر نقطه بیش‌تر می‌شود، یعنی بحران‌پذیری آن نظام بیش‌تر است.[10] ما در این‌جا اختلاف چندانی با روح جهانی هگل نداریم، آن‌جا که خود را در جهان ابژه‌ بیرونی می‌کند تا صرفاً در مقام خودآگاهی فیلسوف جانی تازه بگیرد.

در واقع، سرمایه با روح جهانی در یک رانه‌ی جهان‌رواساز سهیم می‌شود: «نفوذ مدنیت‌سازِ» آن کاری می‌کند که همه‌ی مراتب پیشین جامعه‌ی انسانی «هم‌چون تحولات محلی محض بنماید.»(10-409) سرمایه این کار را با دگرگونی ارتباط انسان با طبیعت انجام می‌دهد. اگر «ایجاد نیازهای تازه» سرمایه را ملزم به خلق صنایع نوین می‌کند، پیشرفت علم طبیعی را نیز موجب می‌شود چنان‌که «طبیعت برای نخستین‌بار به شیئی محض برای انسان مبدل می‌شود، فقط سودمندی‌اش مطرح است؛ دیگر به‌مثابه‌ی قدرتی متکی ‌به‌ خویش به رسمیت شناخته نمی‌شود.»(410، 408) تا همین‌جا هم می‌توانیم چرخشی دیالکتیکی را ببینیم، به‌طوری که پیشرفت‌های علمی به سودمندی می‌انجامند،

«و شناخت نظریِ قوانین قائم‌به‌ذات [طبیعت] نیز فقط هم‌چون نیرنگی پدیدار می‌شود که به دست‌آویز آن می‌توان طبیعت را … مقهور نیازهای انسان گرداند. سرمایه بنا به گرایش{درونی} خویش، این تصور را به ورای موانع و پیش‌داوری‌ها، و نیز فرای خدایگان‌سازی از طبیعت و ارضای سنتی و درویشانه‌ی نیازهای موجود و محدود به مرزهای معین و بازتولید شیوه‌های زندگی کهن مهمیز می‌زند. سرمایه علیه همه‌ی این شرایط ویرانگر است و هماره انقلابی، درهم‌شکننده و فروریزنده‌ی همه‌ی موانعی‌ست که پیشرفت نیروهای تولید، گسترش نیازها، بسیارگونی تولید و استثمار و مبادله بین نیروهای طبیعی و روحانی را سد می‌کنند.» (410)

ما ممکن است افسوس آن سنتی بودن را بخوریم اما نه محدود یا درویشانه بودنش را؛ و با این‌که مارکس در این‌جا خدایگان‌سازی طبیعت را شکلی از بت‌پرستی برمی‌شمرد – و از این رو رد کردن آن را پیشروی در راستای فراروی از نیازهای حیوانی محض می‌داند که پیشتر شاهد بودیم – به‌علاوه مقهور ساختن طبیعت را نیز در نظر می‌گیرد که هم‌ردیف استثمار طبیعت و نیروهای فکری ویژه‌ی سرمایه‌داری است. سرمایه با درهم‌شکستن سنت، جهان‌شمولی خویش را به مدد عمل‌کرد خود در جهانی واقعی می‌سازد. روشن‌تر که بگوییم جهان‌شمولی آن بی‌نهایت تاریخی ا‌ست؛ با این حال هم‌زمان و در اثر عمل‌کرد سرمایه، ناتمام ماندنش عیان شده است:‌ «فراگیرندگیِ جهان‌شمولی که سرمایه بی‌وقفه به سوی آن می‌راند، با موانعی در سرشت خودِ سرمایه روبه‌رو می‌شود» – در این‌جا یکی از آن موارد ناسازگاریِ اصطلاحات «محدودیت‌ها/ موانع» را شاهدیم که پیش‌تر به آن اشاره کردیم – موانعی «که در مرتبه‌ای معین از گسترش و تطورش، خودِ سرمایه را هم‌چون بزرگترین مانع این گرایش هویدا می‌سازند و به سوی رفع و الغای سرمایه با اتکا به خویش پیش می‌تازند.»(410)

در مرحله‌‌‌‌ی کنونی که ما در آن قرار داریم این موانع کمابیش روشن‌اند. از یک سو حرکت بی‌وقفه‌ی سرمایه در راستای دراختیار گرفتن همه‌ی شیوه‌های تولید پیشینی با سرعت ادامه دارد. از سوی دیگر، چند عامل درونی سرمایه‌داری هستند که در برابر این فرایند مقاومت می‌کند. شاید در این‌جا تز مشهور آندره گوندر فرانک، «توسعه‌ی توسعه‌نیافتگی» برایمان تداعی شود، فرایندی که سرمایه با استفاده از آن آگاهانه و سنجیده برخی مناطق جهان را از صنعتی‌شدن بازداشته است. یا می‌توانیم شبح هولناکِ شهری‌شدنِ گسسته از توسعه را به ذهن بیاوریم که خصلت چیزی‌ به‌شمار می‌‌رود که مایک دیویس سیاره‌ی زاغه‌ها نامیده است که بنا به شرح فرانک خودْ میراثی‌ از دنیای ‌استعمارگر است. یا همین بازاندیشی تازه درباره‌ی تاریخ طولانی جنبش کارگری که مجموعه‌ی دی اِندنوتز کالکتیو [The Endnotes Collective] با عنوان «تاریخچه‌ی جداسازی» انجام داده است، با این ادعای اساسی که در طول سده‌ی بیستم «… نه وجوه هم‌یارانه‌ی کار در کارخانه‌ها بلکه ویژگی[های] ذره‌ذره‌ساز [atomizing] سرمایه بود که دست بالا داشت.»(2015، 84) همه‌ی این اندیشمندان از همان چیزی حرف می‌زنند که ارنست لوف «اجتماعی بودن غیراجتماعی» می‌نامد، حالتی که بازاری با یکپارچگی روزافزون در ضمن موجب چندپارگی نیز می‌شود.(2014، 155) در این‌جا یادآوری این نکته اهمیت دارد که برای سرمایه تک‌تک این موانعِ جهان‌شمولی، به‌ویژه در رویه‌هایی که طبقه‌ی کارگر را چنددسته می‌کنند، کاربردی روشن دارد. با این همه، سرمایه با نابود کردنِ دقیقاً خود ایده‌ی امر اجتماعی پرده از بی‌اعتنایی خویش به تمدنی برمی‌دارد که با این حال بر آن استوار است. از همین روست که هر یک از این موانعِ جهان‌شمولی، هم‌زمان عرصه‌‌‌‌‌‌‌ی ناخرسندی هرچه بیش‌تر از کامیابی‌ای‌ست که سرمایه وعده می‌دهد اما ناتوان از برآوردن آن است؛ به بیان دیگر، عرصه‌های اختلال ممکن هستند – البته امکانی که فقط با کنش انسانی به واقعیت می‌پیوندد.

اما بزرگ‌ترین تهدید برای سرمایه خودِ سرمایه بوده و هست. همان‌طور که لوف استدلال می‌کند، «جامعه‌ای که در عمل کوشیده که یکسره هر جلوه‌ی زندگانی را از روزنِ تنگ‌ و بسته‌ی مبادله‌ی هم‌ارزها پیش ببرد ناتوان از بازتولید خود می‌شود.»(2014، 156) سرمایه برای فرونشاندن مخرب‌ترین گرایش‌های خویش همواره به قلمروهای خارجی گوناگون برای عطش سیری‌ناپذیر خود به ارزش‌افزایی ارزش متکی بوده است: جوامعی پیشاسرمایه‌داری که در جریان تکامل خود استثمار کرد، قلمرو بازتولید اجتماعی و کمابیش تا همین اواخر، دولت‌ رفاه. اگر دولت رفاه روزگاری لازم می‌نمود، آن‌گونه که لوف می‌گوید مخارجش «بخشی از هزینه‌های آتی و هم‌چنین جاری برای میسر ساختنِ استثمار مولدِ توان کار به شمار می‌آمد»، پا پس کشیدن از دولت رفاه در دوره‌ی کنونی بدین معناست که «به دید سرمایه‌داری» این هزینه‌ها به «منابع بدتخصیص‌یافته» مبدل شده‌ است، از آن‌جا که فرایند تولید تمایلی ندارد، و ‌درواقع قادر نیست، که دوباره پذیرای «ارتش ذخیره‌ی مستمندان» در آغوش خود باشد.

بنابراین، زمانه‌ی کنونی یکی از دوره‌های شدت‌گرفتن رشته‌بحران‌های ویژه‌ی سرمایه‌داری‌ به‌شمار می‌آید: افزایش نابرابری، نبود عیان این امکان که سرمایه‌داری جز معدودی انگشت‌شمار، همه‌ی انسان‌ها را به کامیابی برساند، و یک بحران زیست‌محیطیِ هر دم نمایان‌تر که جدی‌ترین مانعی را‌ که احتمال می‌رفت سرمایه بتواند ایجاد کند در برابر بازتولید خود سرمایه‌داری‌ می‌تراشد.[11] در این‌جا باز هم می‌توانیم در کار بودن منطق هگلی را تشخیص بدهیم، آن‌جا که پیشروی خود سرمایه سخت‌ترین موانع را سر راه توسعه‌ی آن ایجاد می‌کند. فقط آن مرحله‌ی نهایی – جانی تازه گرفتن [recuperation] با عاملیت بشری خودآگاه که قادر به شناخت این موانع در حکم محدودیت، یعنی درون‌ماندگارِ خود سرمایه باشد – است که، به باور مارکس، هنوز پدید نیامده است.

به این ترتیب بازگردیم به بحث ماشین‌ها. پیداست که خودکارسازی در اقتصاد کنونی احتمال دارد تعداد بی‌شماری از کارگران را از فرایند تولید بیرون براند – کارگرانی که دیگر، همان‌طور که پیش‌تر اشاره کرده‌ام، گونه‌ای ارتش ذخیره انگاشته نمی‌شوند، بلکه درعوض تبدیل به زیرطبقه‌ای دائمی خواهند شد. همان‌طور که جُوان رابینسون خیلی پیش‌ترها به‌طعنه گفته بود: «آن سیه‌روزی که سرمایه‌دارها استثمارت کرده باشند کجا و آن سیه‌روزی که استثمارت نکرده باشند کجا!»(1962، 45). البته به همان ترتیب که زمان موجود و قابل‌تصرف کار مازاد به تولید علم و هنر مبدل شد، خودکارسازی نیز «عناصر مادیِ پرورش‌ فردیتی غنی را ایجاد می‌کند»؛ مارکس همین را پیش‌بینی می‌کرد که جامعه‌ای کمونیستی را جایی تخیل می‌کرد که «هیچ‌کس فقط یک حوزه‌‌ی کاری صرف ندارد بلکه می‌تواند در هر شاخه‌ای که بخواهد موفق شود»، جامعه‌ای که در آن میسر است که {فرد} «صبح‌گاه به شکار برود و بعدازظهر به ماهیگیری و عصرگاه به گاوداری مشغول باشد و بعد از شام به نقد ادبی»(1998، 53). «عناصر مادی» عبارت دقیقی‌ست؛ عناصر به‌ خودی‌خود هیچ پیامد خاصی در پی ندارند. سیه‌روزیِ جاماندگی از استثمار‌ را مبدل کردن به فردیتی غنی که مارکس مجسم می‌کند مستلزم کنش است.

این‌که هم‌چون برخی اندیشمندان چپ‌گرای معاصر تصور کنیم که هر کدام از این تحولات – افزایش جمعیت عاطل‌ و باطل، ابداعات فناورانه، فاجعه‌ی زیست‌محیطی – می‌تواند مستقیم به آزادی بینجامد به ‌معنای هگلی ماندن است؛ به این می‌ماند که شناخت آزادی – مشاهده‌ی امکان‌پذیری کنش – را با ایجاد آن یکی بدانیم. سرمایه اگر به حال خودش رها شده باشد قادر به ایجاد آزادی که هیچ بلکه فقط تخریب بیش‌تر می‌آفریند. بنابراین، جان‌ تازه گرفتنی که مارکسیسم لازم می‌داند مقید به تاریخ یعنی سیاسی‌ست. انسان‌باوری مارکس بر این بهبودی متکی ‌است، همانا نقد بالیده‌ی او در خدمت بشری که هنوز پا به عرصه نگذاشته است.

* دراین‌جا مایلم از خوانندگان ناشناس ساینس اند سوسایتی، و همچنین برت بنیامین، بابت واکنش‌های مفیدشان به پیش‌نویس قبلی این نوشته تشکر کنم.

** نوشته‌های داخل {} افزوده‌های مترجم است.

*** نوشته‌ی حاضر ترجمه‌ای‌‌ست از:

The Grundrisse as Method: Surplus Value, Surplus Labor and Freedom from Work, Paul Stasi, Science & Society, Vol. 83, No. 4, October 2019, 522–535.

 

یادداشت‌ها

[1].‌ Paul Revere: صنعت‌گر و از قهرمانان مردمی جنگ انقلابی آمریکا با بریتانیا بوده که در ایجاد سامانه‌‌‌ای برای اعلام خطر نقش داشته است. «سواری نیمه‌شبِ» او در آوریل 1775 برای هشدار به نیروهای آمریکایی درباره‌ی نزدیک شدن نظامیان بریتانیا بسیار مشهور است و با راه یافتن به فرهنگ عامه‌ی مردم آمریکا به استعاره‌ نیز‌ بدل شده است. م

[2].‌ کتاب‌هایی با نگاه چپ‌گرایانه در این‌باره:

Inventing the Future, by Nick Srnicek and Alex Williams (2015) and Postcapitalism: A Guide to Our Future, by Paul Mason (2015)

روایت‌های موجود در رسانه‌های عمومی نیز به‌قدری پرشمارند که نمی‌توان همه را نام برد، چندان که با جستجویی ساده در گوگل مشخص می‌شود.

[3].‌ هری فردریک پیتس در مقاله‌ای پرمایه درباره‌ی حیات معاصر قطعه‌ی ماشین‌‌ها، مسیری کمابیش مستقیم را ردیابی می‌کند که از امپراتوری تا مبارزات ضد جهانی‌سازی در اوایل دهه‌ی نخست سده‌ی بیستم، جنبش اشغال{وال‌استریت} و حتی حزب کارگر بریتانیا ادامه می‌یابد.

[4].‌ متن ویرنو نخستین بار در سال 2001 در دسترس قرار گرفت، هرچند در سال 2007 بود که ماتریالیسم تاریخی آن را منتشر کرد.

[5].‌ در واقع، نوشته‌های نگری از دیرباز در کانون این سنت جای داشته است. برای مثال بنگرید به کتاب او مارکس فراسوی مارکس، 1992، براساس درس‌گفتارهایی که ابتدا در 1978 ارائه شده بود. با این همه، به نظر پیتس تفاوت چشمگیری میان موضع پیشین نگری در مارکس فراسوی مارکس و استدلال‌های حاضر در امپراتوری وجود دارد.

[6].‌ «در حالی که مارکس در سرمایه تقریباً فقط در پیش‌گفتارها و پی‌گفتارها به مسائل روش‌شناختی پرداخت، در گروندریسه این مسئله‌ی اساسی مدام در خلال {مرحله‌ی} بازنمایی پیش کشیده شده بود»(هاینریش، 2013، 200). البته سخن اصلی هاینریش این است که سرمایه نقدی ضمنی از «قطعه‌ی ماشین‌ها» به دست می‌دهد و از همین‌رو متن قبلی را به راهنمایی کم‌مایه برای تحولات معاصر در سرمایه‌داری متأخر مبدل می‌کند.

[7].‌ Wertkritik – یا نقد ارزش – نام گروهی نه‌چندان هم‌بسته از اندیشمندان آلمانی‌ست که از دهه‌ی 1980 دست به قلم بوده‌اند. مجموعه‌‌‌ی ویراست‌شده‌ و عالیِ مارکسیسم و نقد ارزش (لارسن و دیگران، ویراستاران، 2014) نخستین حضور جدی آن‌ها در جهان انگلیسی‌زبان است. آن‌ها هم‌چنین متأثر از آثار موشه پوستون، به‌ویژه اثر استادانه‌ی او، زمان، کار و سلطه‌ی اجتماعی هستند.

[8].‌ در این‌جا به‌جاست خاطرنشان کنیم که تز مربوط به نرخ کاهنده‌ی سود نقد شده است، احتمالاً شناخته‌شده‌ترینشان نقد اقتصاد‌دان ژاپنی نوبو اوکیشیو باشد و البته همین اواخر نقد دیوید لایبمن که با‌این‌همه قائل به حفظ این تز در شکلی بازبینی‌شده است. اندرو کلایمن، هم‌چنان‌که این اواخر مایکل رابرتز، طی‌سال‌ها در مجموعه‌ای از نوشته‌ها با نظر اوکیشیو مخالفت کرده است. این‌جا برای صحبت از این بحث مناسب نیست که اغلب بحثی‌ست نسبتاً فنی، اما به‌جاست که آن را به‌عنوان حوزه‌ای پردردسر از پژوهش علامت‌ بزنیم. آن‌چه مایه‌ی دردسر می‌شود دشواری بنیادینِ یافتن معیاری درست برای ارزش مازاد ا‌ست. بحث‌ها درباره‌ی نرخ سود ناگزیرند بر انواع و اقسام چیزهایی متکی باشند که علم اقتصاد قادر به اندازه‌گیری‌شان است، مانند قیمت، اما قیمت قطعاً مقوله‌ای متمایز – هرچند به‌وضوح هم‌چنین هم‌بسته – با ارزش است. رکود بزرگِ رابرتز [The Long Depression] درکی سودمند از دیدگاه او در این بحث به‌دست می‌دهد و همچنین فشرده‌ی دیدگاه کلایمن نیز در فصل ششم کتاب ناکامی تولید سرمایه‌دارانه [The Failure of Capitalist Production] و نیز فصل هفتم بازپس‌گیری «سرمایه»‌ی مارکس [Reclaiming Marx’s “Capital”] موجود است. کتاب لایبمن با عنوان اقتصاد سیاسی به‌شیوه‌ی علم اقتصاد [Political Economy After Economics] هم‌زمان که نظریه‌ی او درباره‌ی نرخ کاهنده‌ی سود را تشریح می‌کند به مشکلی اساسی‌تر نیز می‌پردازد، این‌که چه جلوه‌هایی از ارزش را می‌توان و کدام‌یک را نمی‌توان اندازه‌گیری کرد.

[9].‌ پیشنهاد نیل لارسن به من این بود که «ارزش‌کاهی» [devalorization] می‌تواند معادل بهتری باشد، اما من هم‌چنان در جایی که در متنی نقل‌شده ظاهر می‌شود از «ارزش‌زدایی» [devaluation] {ترجمه‌ی} نیکولاس استفاده می‌کنم.

[10].‌ «فرض بگیریم این فرآیند با ناکامی روبه‌رو شود – و به دلیل جدایی صِرف {بین فروشنده و خریدار} امکان چنین ناکامی‌ای در این یا آن مورد مهیاست – آنگاه پول سرمایه‌دار به محصول بی‌ارزشی مبدل شده است که نه‌تنها ارزش نوینی به دست نیاورده، بلکه ارزش اولیه‌اش را هم از دست داده است» (403)

[11].‌ اگر استدلال اصلی من این است که سرمایه همچون روح جهانی هگل عمل می‌کند، می‌توانستم در این‌جا به‌علاوه بگویم که سرمایه از نظر بحران زیست‌محیطی‌ای که به بار آورده بیش‌تر هم‌چون اراده به قدرت نیچه رفتار می‌کند، از این نظر که ترجیح می‌دهد به نابودی خویش اراده کند تا به هیچ‌چیز.

 

منابع

Althusser, Louis. 1971. Lenin and Philosophy and Other Essays. Translated by Ben Brewster. New York: Monthly Review.

Davis, Mike. 2007. Planet of Slums. New York: Verso.

Endnotes Collective, The. 2015. “A History of Separation.” Endnotes, 4 (October), 70–193.

Hardt, Michael, and Antonio Negri. 2001. Empire. Cambridge, Massachusetts: Harvard University Press.

Heinrich, Michael. 2013. “The ‘Fragment on Machines’: A Marxian Misconception in the Grundrisse and Its Overcoming in Capital.” Pp. 197–212 in In Marx’s Laboratory:

Critical Interpretations of the Grundrisse, edited by Riccardo Bellofiore, Guido Starsota and Peter D. Thomas. Chicago, Illinois: Haymarket.

Kliman, Andrew. 2012. The Failure of Capitalist Production: Underlying Causes of the Great Recession. London: Pluto.

———. 2007. Reclaiming Marx’s “Capital”: A Refutation of the Myth of Inconsistency.

Lanham, Maryland: Lexington Books.

Laibman, David. 2012. Political Economy After Economics: Scientific Method and Radical Imagination. New York: Routledge.

Larsen, Neil, Matthias Nilges, Josh Robinson, and Nicholas Brown, eds. 2014. Marxism and the Critique of Value. Chicago, Illinois: MCM Publishing.

Lohoff, Ernest. 2014. “Off Limits, Out of Control: Commodity Society and Resistance in the Age of Deregulation and Denationalization.” Pp. 151–86 in Neil Larsen,

Matthias Nilges, Josh Robinson, and Nicholas Brown, eds., Marxism and the Critique of Value. Chicago, Illinois: MCM Publishing.

Marx, Karl. 2010. “The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte.” Translated by Ben Fowkes. Pp. 143–249 in Marx’s Political Writings. Volume 2: Surveys from Exile, edited by David Fernbach. New York: Verso.

———. 1973. Grundrisse. Translated by Martin Nicolaus. New York: Penguin Books.

Marx, Karl, and Friedrich Engels. 1998. The German Ideology. Amherst, New York: Prometheus Books.

Mason, Paul. 2015. Postcapitalism: A Guide to Our Future. London: Allen Lane.

Negri, Antonio. 1992. Marx Beyond Marx: Lessons on the Grundrisse. London: Pluto Press.

Pitts, Frederick Harry. 2017. “Beyond the Fragment: Postoperaismo, Postcapitalism and Marx’s ‘Notes on Machines’, 45 Years On.” Economy and Society, 46: 3–4, 324–345.

Postone, Moishe. 1996. Time, Labor and Social Domination. Cambridge, England: Cambridge University Press.

Roberts, Michael. 2016. The Long Depression. Chicago, Illinois: Haymarket Books.

Robinson, Joan. 1962. Economic Philosophy. Piscataway, New Jersey: Transaction.

Smith, Tony. 2013. “The ‘General Intellect’ in the Grundrisse and Beyond.” Pp. 213–232 in In Marx’s Laboratory: Critical Interpretations of the Grundrisse, edited by Riccardo Bellofiore, Guido Starsota and Peter D. Thomas. Chicago, Illinois: Haymarket Books.

Srnicek, Nick, and Alex Williams. 2015. Inventing the Future: Postcapitalism and a World without Work. New York: Verso.

Virno, Paolo. 2007. “General Intellect.” Historical Materialism, 15:3, 3–8.

 

لینک کوتاه شده در سایت «نقد»: https://wp.me/p9vUft-2Zv

 

همچنین درباره‌ی #گروندریسه:

تعیّنِ شکلی و دامنه‌ی تجرید. جلسه‌ی سوم: «فصل سرمایه»

«قطعه‌ی ماشین‌ها»

نکاتی در حاشیه‌ی مطالعه‌ی گروندریسه. جلسه‌ی اول: «فصل پول»

ویژگی «پول» در گروندریسه. جلسه‌ی دوم: «فصل پول» (پرسش‌ها و پاسخ‌ها)

شکل‌های پیشاسرمایه‌داری تولید و انباشت بدوی

گروندریسه، سرمایه و پژوهش مارکسیستی

میان‌شکل‌های پیشاسرمایه‌داری و سرمایه‌داری

انگاره‌ی پول از گروندریسه تا سرمایه

از گروندریسه تا سرمایه

دیالکتیک مارکسی در گروندریسه

مارکس و صورت‌بندی‌های پیشاسرمایه‌داری

گروندریسه فراسوی سرمایه؟

مارکس ناشناخته

روش گرایش آنتاگونیستی

گروندریسه، یا دیالکتیک زمان کار و زمان آزاد

گُل‌گشتی در خلوتگاه اندیشه‌ی مارکس

۱ دیدگاه

  1. Hamid Ghorbani says

    این مقاله به نظر من در جائی تباین اساسی با نظر مارکس پیدا می کند که این نوشته نقش رهائی سازی به کل بشر – انسان نسبت می دهد، در صورتی مارکس از اول تا به آخر این چنین نبوده است. بنگرید به نقد اصول حقوق هگل مقدمه ، بنگرید به فقر فلسفه و مخصوصا فرزازهای پایانش، بنگرید به مانی فست کمونیست، بنگرید به خطابیه به کمیته مرکز اتحادیه کمونیست ها، قطعنامه مارکس به کنگره لندن سال 1871 جمعیت بین المللی کارگران -انترناسیونال اول ، بنگرید به پس گفتار مارکس بر سرمایه جلد اول به زبان آلمانی و بنگرید به نقدی بر برنامه گوتا و نامه مارکس و انگلس به سران حزب سوسیال دموکرات آلمان. من در اینجا نظر به فرار از این فراز ها جلب می کنم. اول به فقر فلسفه و دوم به پس گفتار:
    در این مبارزه یعنی در این جنگ داخلی واقعی، تمام عناصر برای یک نبرد آینده متحد می شوند و خود را گسترش می دهند و وقتی به این مرحله برسیم، اتحادیه کارگری خصلت سیاسی به خود می گیرد.
    مناسبات اقتصادی، ابتدا توده مردم را مبدل به کارگر کرد. سلطه سرمایه موقعیت و منافع مشترکی را برای این توده به وجود آورد. به این ترتیب این توده، فعلا یک طبقه مخالف سرمایه است ولی برای خودش هنوز یک طبقه نیست. این توده، طی مبارزه ای که ما فقط به چندین مرحله آن اشاره کردیم، متحد می شود و خود را به صورت یک طبقه انسجام می بخشد و منافعی که او از آن دفاع می کند، منافع طبقاتی می شوند. البته مبارزه طبقه ای علیه طبقه دیگر، یک مبارزه سیاسی است.
    در رابطه با بورژوازی، ما باید دو مرحله را تمیز دهیم: مرحله ای که ضمن آن بورژوازی، تحت سلطه فئودالیسم و سلطه مطلقه، خود را به عنوان طبقه سازمان می دهد و مرحله ای که به عنوان یک طبقه انسجام یافته و متشکل فئودالیسم و حکومت سلطنتی را واژگون می سازد تا جامعه را به صورت یک جامعه بورژوائی در آورد. مرحله اول، طولانی تر و مستلزم تلاش های بیشتری بود. بورژوازی نیز از طریق ایجاد اتحادیه های محدود، علیه فئودالیسم شروع به کار کرد.
    تحقیقات زیادی به عمل آورده اند تا مراحل مختلفی ای را که بورژوازی از اجتماعات شهری تا دوران انسجام خود به صورت یک طبقه، طی کرده است، تشریح نمایند.
    اما وقتی قرار است در مورد اعتصابات، اتحادیه های کارگری و سایر اشکالی که پرولتاریا تحت آن ها در برابر دیدگان ما سازمان خود را به عنوان یک طبقه به وجود می آورد، تحقیق شود، آن وقت عده ای شدیدا بیمناک می شوند و عده دیگری به پیروی از مکتب ترانس سندنتال(1) آن را تحقیر می کنند. وجود یک طبقه تحت ستم، شرط حیاتی هر جامعه ای است که بر اساس اختلاف طبقاتی استواراست. بنابراین، رهائی طبقه تحت ستم ضرورتا شامل آفریدن یک جامعه نوین است. رهایی طبقه تحت ستم، مستلزم فرا رسیدن مرحله ای است که در آن نیروهای تولید و مناسبات اجتماعی موجود دیگر قادر نباشند در کنار یکدیگر به بقای خود ادامه دهند.
    از میان تمام ابزار تولید، خود طبقات بزرگترین نیروی تولید را تشکیل می دهند. تشکیل عناصر انقلابی به عنوان یک طبقه، پیش شرط موجودیت کلیه نیروهای تولیدی ای است که اصلا توانسته اند در دامن جامعه کهنه نضج یابند.
    آیا این به معنی آن است که بعد از سرنگونی جامعه کهنه، جامعه طبقاتی جدیدی به وجود می آید که به قهر سیاسی جدیدی منتهی خواهد شد؟ نه.
    شرط رهایی طبقه کارگر، از میان بردن هر نوع طبقه است. این همان طور که شرط رهایی رسته سوم یعنی نظام بورژوایی از میان بردن همه رسته ها(1) و (همه نظام ها) (2) یود.
    طبقه کارگر در سیر تکاملی خود، سازمانی را جانشین جامعه کهنه بورژوایی خواهد ساخت که فاقد طبقات و اختلافات آن ها است و دیگر در واقع قهر سیاسی ای وجود نخواهد داشت، زیرا درست همین قهر است که مظهر رسمی اختلافات طبقاتی در درون جامعه بورژوائی است.
    در این فاصله، آنتاگونیسم بین پرولتاریا و بورژوازی، مبارزه یک طبقه علیه طبقه دیگر است مبارزه ای است که عالی ترین تجلی آن، یک انقلاب کامل است.
    در ضمن آیا جای تعجب است که جامعه ای که براساس اختلافات طبقاتی بنیان گذاری شده است، به تضاد بی رحمانه ای که نتیجه غائی آن تصادم تن به تن است، منتهی گردد؟
    نباید گفته شود که جنبش اجتماعی در برگیرنده جنبش سیاسی نیست. هیچ جنبش سیاسی ای وجود نداشته است که در عین حال یک جنبش اجتماعی نیز نبوده باشد.
    در نظامی که طبقات و اختلافات طبقاتی در آن وجود نداشته باشد، رفورم های اجتماعی، دیگر انقلابات سیاسی نخواهند بود. تا وقتی که این زمان فرا برسد، در آستانه هر تغییر شکل کلیِ جدید جامعه، آخرین جمله علم الاجتماع همواره چنین خواهد بود:
    « یا مرگ یا مبارزه، جنگ خونین یا نیستی، مسئله به صورت سرسختانه مطرح است. »(ژرژ ساند ) (1) ص 179 تا 182
    مانند دوران کلاسیک علم اقتصاد بورژوائی، آلمان ها در زمان انحطاط آن نیز، دانش آموزانی ساده، مقلد و دنبال رو باقی ماندند و هم چون خرده فروشانی حقیر آن چه بیگانه به طور عمده می ساخت آب کردند. بنابراین تحول تاریخی خاص جامعه ی آلمان هرگونه پیشرفت ابداعی را در زمینه ی اقتصاد بورژوائی نفی می نمود. لیکن انتقاد از آن را منع نمی کرد. تا آن جا که این انتقاد معرف یک طبقه است تنها می تواند طبقه ای را معرفی کند که مأموریت تاریخیش انهدام طرز تولید سرمایه داری و سر انجام الغاء طبقات است یعنی طبقه ی کارگر. پی گفتار کارل مارکس بر سرمایه – جلد اول – چاپ دوم .

بیان دیدگاه

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.